نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی


باروخ بندیکت اسپینوزا (Baruch Benedict Spinoza) در 24 نوامبر 1632 میلادی در کشور هلند و در شهر آمستردام در یک خانواده سرشناس یهودی مارونی سفارادی‌ (اسپانیایی ـ پرتغالی) به دنیا آمد. والدینش وی را باروخ (یعنی فرخ) نام نهادند. اما او پس از رانده شدن از جامعه یهود نامش را به بندیکت که مرادف لاتینی باروخ عبری است تغییر داد و پس از آن در نوشته‌ها و نامه‌ها‌یش همواره از خود با نام بندیکت نام برد.

دوران کودکی و نوجوانی را در رفاه و آسایش گذرانید.با ادب دینی تربیت یافت و از امکانات تربیتی خوبی برخوردار شد. در مدرسه عبرانی آمستردام به نام یشیباه‌ در محضر مدرسان و معلمان نامداری همچون منسخ بن اسرائیل وارد و ماهر کابالا و ساول مورتر یا تلمود شناس عصر به تحصیل زبان عبری و در دروس دینی همت گماشت و در فراگیری زبان و دروس مذکور به زودی تا آن حد پیشرفت کرد که در سنین جوانی به خوبی از عهده خواندن و فهمیدن کتب معتبر عبری برآمد. به تامل در متن تورات و رموز و اسرار تلمود همت گماشت و در فرهنگ عرفانی کابالا و تاریخ و سرگذشت قومش به کاوش و پژوهش پرداخت. اطلاعات و معلوماتی عمیق و وسیع به دست آورد. ولی روح کنجکاوش ارضاء نشد و آن مقولات را در تبیین و توجیه مسائل دینی نارسا یافت. از این رو بر آن شد که زبان لاتینی بیاموزد تا بدین وسیله با دنیای دیگری از علم و فرهنگ آشنا شود. برای این منظور به مدرسه فرانسیس فان دن انده طبیعت و ادیب و عالم وسائس هلندی و ملحد معرف زمان رفت. و در محضر استاد جامع و ذوفنون علاوه بر زبان لاتینی طب و ریاضیات و علوم و فنون دیگر آموخت و از حکومت مدرسی، به ویژه حکمت توماس اکونیاس و از فلسفه دکارت و بیکن و هابز آگاهی یافت و از الحاد و افکار ضد دینی استاد نیز مطلع و اصیاناً متاثر گردید. طبق نظر دکتر لند در تعلیم به مقام معاونت استاد رسید و به روایتی هم عاشق دختر او "کلاراماریا" شد. وی دختری ماه رخسار بود که عشق او در دل اسپینوزا با عشق اسپینوزا به فرا گرفتن لاتین رقابت می‌کرد. حتی یک دانشجویی امروزی نیز می تواند به همین علت به فرا گرفتن زبان لاتین مبادرت ورزد. ولی دختر جوان چندان پابند امور معنوی نبود که به خاطر آن از امور دنیاوی چشم بپوشید و همین که خواستگار دیگری با سرمایه بیشتری پا به میدان نهاد، اسپینوزا در نظر او حقیر نمود؛ شکی نیست که قهرمان ما در همین هنگام فیلسوف گردید.

اسپینوزا به واسطه مراوده با فان‌‌ دن انده با افکار برونو (1600ـ1548) متفکر وحدت‌گرای و زندیق متهوّر ایتالیایی نیز آشنا شد و در آثار او به مطالعه پرداخت و از وی چیزهایی آموخت که بلاشک در ابداع نظام فلسیفش موثر افتاد.

اسپینوزا به احتمال قوی از افکار ضد دینی داکوستا هم که مانند وی عقل‌گرای محض بوده و چندی پیش از وی به مخالفت دین سنتی و حاکمیت احبار یهود برخاسته و مطرود شده بود مطلع و متاثر شد.

مقصود اینکه تفکرات و تاملات فلسفي و آشنايي با فلسفه‌ها و اندیشه‌های ضد دینی در اسپینوزا موثر افتاد و به تدریج از رفت و آمد خود به کنیسه کاست و احیانا به گفتن سخنان آمیخته به زندقه و پراکندن اندیشه‌های آلوده به هر حلقه پرداخت. اولیای کنیسه از افکار و اقوال ضد دینی وی‌ آگاه شدند و به تطمیع و تهدید‌ش پرداختند، اما نه تطمیع و نه تهدید هیچ یک موثر نیفتاد، زیرا او در آنچه می‌اندیشید و می‌گفت قاطع و استوار می‌بود. به ناچار در سال1656 وی را به محکمه کشاندند و به محاکمه‌اش پرداختند و محکومش کردند و کافرش پنداشتند و لغتنامه‌ای بسیار غلیظ و شدید که در نوع خود کم نظیر است برایش نوشتند و در کنیسه در حضور عده کثیری خواندند و بدین ترتیب از جامعه یهود طردش کردند.

اما او این تکفیر و طرد را به چیزی نگرفت و در برابر آن هرگز از خود ضعفی نشان نداد، زیرا حکمتش ایجاب می‌کرد که:"در مقابل حوادث ولو هر قدر ناگوار باشد استقامت ورزد و به آنچه پیش آمده رضا دهد، خطای خطا‌کاران و لغزش جاهلان را ببخشد و آنچه را بد و بدبختی می‌نامید و به چیزی نگیرید، زیرا همه امور طبق حکم سرمدی خداوند جریان می‌یابد و در نظام عالم شدی وجود ندارد". لذا پس از دریافت خبر تکفیر با خونسردی گفت:"این مرا به چیزی که نمی‌بایست انجام دهم وادار نمی‌کند".در این وقت بود که نامش را از باروخ عبری به بندیکت لاتینی تغییر داد. و گویا بدین ترتیب خواست رابطه خود را به کلی از جامعه یهود قطع کند. پس از دریافت خبر تکفیر و محکومیت دائمی یا کمی پیش از آن، یعنی در دوره تعلیق و بلا تکلیفی از آمستردام خارج و در قریه کوچک اورکرک واقع در جنوب آمستردام یا در بیرون شهر در جاده اورکوک در اطاقی که در زیر یک شیروانی واقع بود منزوی شد و برای امرار معاش به شغل عدسی تراشی که آن را در جامعه یهود آموخته بود اشتغال ورزید و از این راه اندک روزی حلالی به دست آورد و با جمعیت خاطر و مناعت نفس به تفکرات و تاملات علمی و فلسفی و تالیف و تصنیف پرداخت که به راستی بسیار عالی، قرین موفقیت و در خور ستایش و غبطه بود. در هین جا برای دفاع از خود رساله دفاعیه‌ای به زبان اسپانیایی نگاشت که مفقود شد. در پایان سال 1660یا آغاز سال 1661از این مکان به قریه یا شهرک رانیسبورگ نزدیک لیدن رفت و در خانه‌ای محقر ـ که هنوز هم پا بر جاست ـ و در کوچه‌ای باریک که اکنون به نام اسپینوزا معروف است به خلوت نشست و به تحقیق و تصنیف همت گماشت و چنان سرگرم و مجذوب کارهای علمی و فلسفی شد، که گاهی ایام متوالی خانه را ترک نکرد و یک بار اتفاق افتاد که سه ماه از خانه بیرون نیامد.

در این مکان علاوه بر تالیف و تصنیف کتب با  برخی از علما و حکمای بزرگ عصرش، همچون نیکلا زاستنو کالبد‌شناس نامدار و استاد تشریح دانشگاه کپنهاگ و هانری اولرنبورگ متکلّم‌ معروف و رجل سیاسی عصر و دیگران در مسائل علمی و فلسفی به مکاتبه پرداخت. در سال 1663، یا 1664، یا 1665، به قصد دیدار دوستانش به شهر آمستردام رفت، اما اقامتش در این شهر بسیار کوتاه شد که از آنجا به زودی به قصد وربورگ دهکده کوچکی نزدیک لاهه خارج شد و در آنجا اقامت گزید و مثل همیشه به تفکرات و تاملات علمی و فلسفی مشغول شد و با عالمان و فیلسوفان معروف عصرش، همچون اولدنبورگ، دکتر باومیستر طبیب و فیلسوف مشهور و دکتر جان هود طبیب و ریاضیدان معروف به مباحثه و مکاتبه پرداخت و شهرتی عظیم یافت. در سال 1670 به شهر لاهه رفت و تا پایان عمر در آنجا ماند. ظاهرا دوستیش با جان دوویت سیاستمدار متنفذ و روشنفکر عصرش وی را بدانجا کشانید.

در این شهر نخست به خانه مجلل بیوه فان فلدن رفت و بعد به منزل محقر هندریک فاندر سپیک نقل مکان کرد و در قسمت فوقانی آن سکنی گزید و مثل گذشته زندگی فیلسوفانه پیش گرفت. در نهایت صرفه‌جویی و قناعت و مناعت نفس و جمعیت خاطر روزگار گذرانید و به تفکرات و تاملات فلسفی پرداخت و به تالیف و تصنیف همت گماشت. بر شهرت و عظمت خود افزود و دوستان و یاران فراوان یافت. با لایب نيتس فیلسوف و عالم نامدار عصرش دیدار کرد و با اولدنبورگ و به توسط وی با رابرت بویل (1691ـ1627) شیمیدان بزرگ زمانش به مکاتبه پرداخت. بیش از پیش بر شهرتش افزوده شد. عده کثیری دورش گرد آمدند که صحبتش را غنیمت می‌شمرند و نه تنها در مسائل علمی و فلسفی از افاضاتش بهره‌مند می‌شدند، بلکه در امور سیاسی و کشور داری نیز با وی به کنکاش می نشستند، که او این گونه امور را هم خوب درک می‌کرد و نظرهای صائب ابراز می‌داشت.

خلاصه روزگار به آرامی مي‌گذراند و ایام عمر قرین عزت و موفقیت می‌بود که ناگهان واقعه مهمی رخ داد و آسایش و آرامش فیلسوف را به هم زد. واقعه از این قرار بود که در سال 1627 پادشاه فرانسه با سپاهی عظیم به هلند حمله کرد، ارتش هلند را شکست داد وارد اوترخت شد. مردم لاهه جان دووبیت یار مهربان و حامی اسپبنوزا را مسئول این شکست پنداشت و در بیستم اوت همان سال او را کشتند. پس از این واقعه شاهزاده دو کنده فرمانده سپاه فرانسه که اسپینوزا را می‌شناخت و از مقام فضل و دانش او آگاه بود، وی را به مقر فرماندهی خود در اوترخت دعوت کرد و او ـ شاید به این نیت خیر که برای صلح چاره‌ای بیندیشد ـ دعوت شاهزاده را پذیرفت و راهی اوترخت شد. ولی به علت غیبت طولانی شاهزاده از مقر فرماندهی دیدار حاصل نشد و او به خانه محقرش در لاهه بازگشت. به دنبال این واقعه شدیدا مورد تهمت قرار گرفت و در شهر پیچید که او جاسوس فرانسه است. مردم یک هنگام غروب در برابر خانه‌اش ازدحام کردند و خانه و اهل خانه را مورد خطر قرار دادند. ولی به خطر به زودی رفع شد. زیرا مردم به حسن نیتش پی‌بردند، بیگناهش شناختند و از جلوه خانه‌اش پراکنده شدند. او پس از این واقعه نیز تا پایان عمر در این خانه زندگی کرد. در سال 1673 استادی كرسي فلسفه دانشگاه هیدلبرگ بسیار محترمانه به وی پیشنهاد شد. اما او بسیار مودبانه و هوشمندانه آن را نپذیرفت، زیرا دریافت که پذیرش این شغل رسمی آزادیش را محدود خواهد ساخت. در این ایام بیش از بیش به خلوت و عزلت گرایید. گاهی اتفاق می‌افتاد که ماهها از خانه بیرون نمی‌رفت و بیشتر اوقات خود را در تفکر و تامل و تحقیق و تصنیف می‌گذرانید. با صاحب خانه‌اش آمیزش بسیار دوستانه‌ای داشت. بعد از ظهر‌ها وقتی که از مطالعه و تالیف خسته می‌شد با صاحبخانه و خانواده‌اش درباره هر چیزی حتی امور بسیار جزیی و پیش پا افتاده سخن می‌گفت. غالبا بچه‌ها را پند می‌داد که به کلیسا بروند و در اطاعت والدین خود باشند زن صاحبخانه که بانویی پارسا و ساده لوح بود روزی از اسپینوزا پرسید آیا دینش وی را رستگار خواهد کرد. او پاسخ داد دینش دین خوبی است نباید در آن شک و تردید روا دارد و در جستجوی دینی دیگر باشد. اگر راه پارسایی پیش گیرد البته رستگار خواهد بود. خلاصه او در نهایت خلوت و عزلت و آسایش و آرامش و نشاط علمی و زهد فلسفی در این خانه زندگانی گذرانید تا اجل محتوم فرا رسید و ساعت سه بعدازظهر روز یکشنبه سال 1677 در حالی که اهل خانه به کلیسا رفته بودند و فقط دوست و طبیب معالجش دکتر میر به روایتی دکتر شولر بر بالینش بود با مرض سل در 44 سالگی از دنیا رفت و به تعبیر هگل فرديتش به جوهر واحد بازگشت. جنازه‌اش را در کلیساي نو در جوار دوست مقتولش جان دوویت به خاک سپردند. بر سر آرامگاه‌اش از پیروان هر دین و مذهبی دیده می‌شدند. اکثر مردم شهر از مرگ وی اندوهگین شدند، زیرا مردم عادی برای سادگی و مهربانیش وی را دوست می‌داشتند و حکیمان به خاطر حکمتش به وی احترام می‌گذاشتند و اتباع و ادیان مختلف به واسطه بیغرضی بی‌نظیرش به وی ارج می‌نهاد. از آنجا که به راستی فیلسوفانه زندگی کرده و از دنیا به چیزی جز به علم و حکمت دل نبسته بود از خود نه فرزندی و همسری به یادگار گذاشت و نه مال و ثروتی. او کتب و رسالات ارزنده‌ای به جای گذاشت که نامش را برای همیشه در تاریخ فرهنگ بشری جاودانه ساخت.

این جفای خلق با تو در نهان          گر بدانی گنج زر آمد نهان

خلق را باتو چنین بدخو کند                        تا ترا ناچار رو آنسو کند

"مثنوی‌"





:: بازدید از این مطلب : 576
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 12 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست